همیشه این دغدغه را داشتم زمانی که به کسی کتابی هدیه میدهم، متناسب با جایگاه و شخصیت او برای من، جملهای، شعری، نوشتهای چیزی در صفحه اول بنویسم و به او بدهم.
کتاب هدیه دادن خود به تنها کار بسیار زیبایی است. اما نوشتن یک جمله در صفحهی اول کتاب با نوشتن و زدن امضا، هدیه را برای او یکتا میکند و همیشه اثری از شما در کتابخانهی فرد هدیه گیرنده خواهد بود. هر موقع که کتاب را باز میکند و نام و دستخط شما را میبیند به یاد شما میافتد.
ممکن یک نفر غیر کسی که هدیه را گرفته، کتاب را از کتابخانه یا از روی میز یا هر جای دیگر بردارد و ورق بزند و ردی از شما ببیند و بپرسد کتاب را هدیه گرفتی؟! به نظر من حس خوشایندی است، اینطور نیست؟
البته از محتوا نوشته هم نباید غافل شد. باید با توجه به جایگاه و نسبتی که فرد دارد جمله نوشته شود. همینطور دخیل کردن کارکتر فرد در محتوای نوشته نیز بیتاثیر نیست.
به موضوع خود کتاب اشارهای نکردم که ترجیحا کتابی باشد که همخوان با روحیات و علاقهمندیهای طرفمان باشد. چراکه فکر کرئم این موضوع بدهی باشد.
از این بگذریم که نوشتن یک جمله یا چند خط در صفحهی اولی کتابی که قرار است هدیه بدهیم چقدر خوب و تاثیرگزار است و برویم سراغ اصول این نوع نوشتهها که باید چه استانداردهایی از نظر من داشته باشند.
چند پیشنهاد درباره نحوه نوشتن جمله در صفحه اولی کتاب هدیه
- حتما با خط خودتان بنویسید. حتا اگر خط زیبایی ندارید باز هم خودتان بنویسید و از کسی درخواست نکنید به جای شما بنویسد.
- کمی با حوصله بنویسید تا نوشتهها در خواناترین و زیباترین حالت نوشتاری شما باشد.
- انتهای نوشتهی خود را تاریخ بزنید
- امضا زدن را در انتها متن فراموش نکنید.
- بستگی به میزان صمیمت با طرف مقابل، اسم کوچک یا اسم و فامیل و یا فامیلی خود را در کنار امضایتان بنویسید.
- متنی را انتخاب کنید تا با پرسونای طرف مقابل و کارکتر او هم خوان باشد. مثلا اگر اهل موسیقی است، میتوانید یک بیت شعر برای بنویسید.
- با توجه به نوع رابطهی شما برای طرف مقابل و جایگاههایی که برای همدیگر دارید، متنی آماده کنید. مثلا اگر میخواهید به استاد راهنمای خود یک جمله بنویسید، مسلما نوشتن جملات عاشقانه مناسب نمیباشد!
از اینها که بگذریم، میرسیم به اصل قضیه، آن هم اینکه چه بنویسیم؟ سعی میکنم تا حد ممکن متنها را در دستهبندیهای مختلف تقسیم کنم تا استفاده از آنها تا حد ممکن آسانتر باشد. هر موقع به جملات جدید و مناسب برخوردم، به مرور به این لیست اضافه میکنم و آن را تکمیلتر میکنم.
جملات انگیزشی
- گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود
خوش باش که
یک چند در آن راه دویدی… - جهان نُتهاش را براساس آرزوهای ما مینویسد.
- چو خدا بُوَد پناهت چه خطر بُوَد ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سرِ همه سرانی - زندگی از نزدیک یک تراژدی و از دور یک کمدی است، اگر بنشینی عقب و موقعیتها و مسائل را به شکل لانگشات ببینی، مشکلات خودکار برایتان خندهدار میشود.
- هیچ چیزی خود به خود برایتان اتفاق نمیافتد، عامل شکلگیریش شما هستید.
- قانونی در روانشناسی وجود دارد که اگر در ذهن خود تصویری از آنچه دوست دارید باشید بسازید و آن تصویر را به اندازه کافی در آنجا نگه دارید، به زودی دقیقا همان چیزی خواهید شد که فکر میکردید.
- هیچ چیز اتفاق نمیافتد مگر آنکه قبلش یک رویا وجود داشته باشد.
- رهبر کیست؟
اگر فعالیت شخصی یا حرفهای شما باعث شود که:۱- دیگران بیشتر رویاپردازی کنند
۲- بیشتر یاد بگیرند
۳- خود را توسعه دهند
۴- بیشتر دست به عمل بزنند
۵- به انسانهای بهتر و موفقتری بدل شونددر آن صورت میتوان گفت که شما یک راهبرید.
- گشایشها توسط زنان و مردانی خلق میشوند که برای نتایجی که روزی فقط یک امکان بودند، میایستند. کسانی که امکان را به واقعیت تبدیل میکنند.
- قهرمانان، زنان و مردان معمولی هستند که جرات میکنند صدای امکانهای بزرگتر از خودشان را بشنوند و ببینند.
جملات عارفانه
- زِهی پَربَخشِ این لَنْگان، زِهی شادیِّ دِلْتَنگان…
- دلی یا دلبری؟ یا جان و یا جانان؟ نمیدانم
همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم - بخدا قسم کسی را ثمر آنقَدر نبخشد
که به روی مستمندی در بسته باز کردن - بگفت چیست شکایت هزار بار گشادم
ز بهر ماهی جان را هزار بار چه باشد - غم از جنس شیطانِ
یا بگیم شیطان از جنس غمِ
بنابراین هرجا غم و غصهای هست بگردید دنبال شیطان، ببینید شیطان کجاست کجا مداخله کرده
شیطان هم از جنس جهل است، از جنس خشم است از جنس غرور است و … یکی از اینها رو بگردیم پیدا کنیم. - بزرگ برای توصیف تو بسیار کوچک است.
جملات عاشقانه
- در نگاه تو چیزی زیباتر از درخشش ستارهها دیدم…
- من گل های لاله کاشتم، اونها برای شکفتن منتظر تو هستن…
- یک شب حوالی همین ساعت یک شب بخیر گفتی و یک عمر بیدارم!
- ازت خیلی شعر درمیاد، حتا با عکسهات هم میشه شعر گفت…
جملات روزانه
- همینطور که پیرتر میشویم، کمکم متوجه میشویم که بیشتر چیزها تاثیر ماندگار بسیار ناچیزی در زندگیمان داشتهاند. آن کسانی که قبلا آنقدر به نظراتشان اهمیت میدادیم، دیگر در زندگیمان حضور ندارند. دستهای ردی که به سینهمان زده شد، گرچه در آن لحظه بسیار دردناک بود، درنهایت به صلاحمان بود. متوجه میشویم مردم به جزییات ظاهری ما خیلی توجه نمیکنند. برای همین تصمیم میگیریم آن قدر وسواس آنها را نداشته باشیم.
- آن باوری که بیش از همه اهمیت دارد
این است که
“هیچ چیز آنقدرها اهمیت ندارد”.