خیلی سال قبل رمان عاشقانه “من پیش از تو” رو خونده بودم. یادمه جوونتر که بودم ذوق و شوق بیشتری داشتم و فراغت بیشتری هم داشتم یه کتاب رو که دستم میگرفتم کنتراتی یک هفتهای تموم میکردم. این کتاب هم از اون دسته کتابها بود که یه ضرب تموم کردم.
کاناپهای که روش بیشتر لم میدادم و این کتاب رو میخوندم هم به خوبی یادمه. یا اینکه بعد اون خونه، ما 3-4 تا بلکم بیشتر خونه عوض کردیم و دیگه طبیعتن خبری از اون کاناپه هم نبود.
اگه اشتباه نکنم یادمه اون روزها تهران رو به خاطر گرمای شدید هوا چند روزی تعطیل کرده بودن و خبری از دانشگاه و درس هم نبود.
اینها رو نمیخواستم بنویسم که کی و چطوری این رمان رو خوندم اما وقتی “افزودن پست جدید” رو زدم که درباره این رمان بنویسم، این خاطرات و برخی جزییات یادآوری شد.
دلیل نوشتن این پست، تمیزکاری تلگرامم بود. تلگرام من غیر از کارکرد پیامرسانی، کارکرد دفترچه یادداشت و انبار عکس، فیلم و نوشتههام رو هم داره. تو این لابهلا چشمم خورد به 4-5 تا عکس از برخی صفحات “رمان عاشقانه من پیش از تو” که همون موقعها از کتاب گرفته بودم و در تلگرامم انبار کرده بودم. خوندمشون برام با حال اومد حیفم اومد پاکش کنم. تصمیم گرفتم یادگاری بزارم تو بخش معرفی کتاب آپساید. دادم یکی از همکارها تایپ کرد و الان آمادهی انتشار هست.
یه اتفاق باحال دیگه بعد این کتاب برام افتاد. فیلمش رو هم چند سال بعد دیدم و حس خوبی داشت. کتاب رو که میخوندم خیلی جزییات و شخصیتهای گوناگون داشت و من این کاراکترها رو تو ذهنم تصور کرده بودم که چه شکلی و چطورین. بعد اینکه فیلم رو دیدم خیلی حس با حالی داشت که شخصیتهای فیلم رو با کتاب و ذهنم تطبیق میدادم.
هیجانانگیزتر اینکه نقش اصلی داستان رو هم امیلیا کلارک بازی کرده بود که واقعن عالی بود.
به هر حال بهونه خوبی شد بنویسم برای خودم و یاد جوونتریم بیوفتم که چقدر زود میگذره و چقدر حیف که تو بزرگسالی اونقدر مجال برای رمان نمینمونه.
معرفی اولیه رمان “من پیش از تو”
نام کامل رمان: من پیش از تو (Me Before You)
نویسنده: جوجو مویز
ترجمه فارسی: مریم مفتاح (من این ترجمه رو خوندم و راصی بودم)
تعداد صفحات: حدود 500 صفحه
تکههایی از کتاب من پیش از تو
حرف زیادی نزدم؛ سرم هنوز از موسیقی پر بود؛ دلم هم نمیخواست از ذهنم پاک شود؛ به آن فکر میکردم و این که دوست ویل چگونه در سازی که میزند غرق شده بود.
اصلا نمیدانستم که موسیقی میتواند قفل وجود آدم را باز کند؛ آدم را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد. نمیدانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما بر جا میگذارد. گویی اثرش را با خود به هر کجا میروید، میبرید.
وقتی داخل سالن بودیم؛ لحظاتی کاملا فراموش کرده بودم ویل کنارم نشسته است. اتومبیل را بیرون ساختمان فرعی پارک کردم. روبه روی ما، از بالای دیوار، قلعه دیده میشد که از ماه کامل نورباران بود و در مقرش روی تپه با آرامش خیال میدرخشید.
کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم سرم را روی سینهاش گذاشتم؛ حالا ضربان قلبش را کنار قلبم حس میکردم و فشار ضعیف انگشتانش را در پشتم. نفس گرمش به موهایم دمیده میشد؛ چشمانم را بستم و در رایحهاش نفس کشیدم. به رغم طراوت و تازگی اتاق و بوی آزاردهنده ماده ضدعفونی کننده، بازهم بوی همان عطر گرانبهای چوب سدر میداد. سعی کردم اصلاً به چیزی فکر نکنم فقط میخواستم باشم فقط میکوشیدم از راه احساسات و القای تدریجی مردی را که عاشقش بودم جذب خودم کنم.
نمیخواهم آخرین چیزی که میبینی قیافه درمانده و گریان باشد. کلارک؛ تو هنوز با موضوع کنار نیامدی قبول نداری نه؟ لبخند را از آهنگ صدایش حس کردم.
کمی طول کشید تا بتوانم بر خودم مسلط شوم، نفس عمیقی کشیدم. سرانجام روی آرنج بلند شدم و نگاهش کردم. نگاهش محروم و خسته بود و نافذ به طرز غریبی آرامش در خود داشت گفت: – خیلی زیبا هستی. – مسخره نکن.
دوباره دراز کشیدم نگاهم به ساعت بالای در افتاد و یکباره حس کردم زمان دارد از دست میرود. اشک بیاختیار از گونهام سرازیر شد و از بینیام که مقابل بینیاش بود پایین غلتید.
تمام مدت خاموش و ساکت به من نگاه میکرد. چنان با دقت به من زل زده بود که گویی میخواست ذرهذره وجودم را در خود ذخیره کند.
حس میکردم از من دور شده به جایی رفته است به دنیایی که دیگر دستم به او نمیرسد. تلاش کردم برگردانمش ؛حال غریبی داشتم. اشکهای چشمان من روی صورت او خشکید. میخواستم هر ذرهای از زندگی را که در خود حس میکردم به او بدهم و زنده نگهش دارم. از اینکه بدون او برگردم میترسیدم دلم میخواست بگویم که به چه حقی زندگی مرا به نابودی میکشانی ولی هیچ حقی از زندگی خودت به من نمیدهی.
حواس پنجگانهام را به لرزه انداخته بود. پوستم سوزنسوزن شده و کف دستم عرق کرده بود. ویل هیچ توضیحی به من نداده بود. فکر کرده بودم حوصلم سر میرود. زیباترین چیزی بود که به عمرم میشنیدم.
قوه تخیلم به طرزی غیر منتظره شکوفا شده بود. همانطور که نشسته بودم به چیزهایی فکر کردم که سالها فکر نکرده بودم. هیجانهای گذشته یکباره در سراسر وجودم غلیان پیدا کردند. افکار و ایدههای نو در ذهنم پیچیدند گویی به بینش و بصیرت دیگری دست یافتهام. خیلی چیزها بود اما اصلاً دلم نمیخواست به پایان برسد دوست داشتم تا ابد هم آنجا بنشینم.
زیر چشمی نگاهی به ویل کردم مجذوب و محصور غرق تماشا بود، از خود بیخود. دیگر نگاهش نکردم انگار میترسیدم نگاهش کنم. از احساسی که داشت میترسیدم؛ از عمق ضربهای که خورده بود، از وسعت ترسهایش.
زندگی ویل ترینر فراتر از تجربهی من بود و هرگز نمیتوانستم خودم را جای او تصور کنم. من که بودم به او بگویم بخواهد زنده بماند؟
دوست ویل یادداشتی فرستاد و درخواست کرد و بعد از کنسرت به پشت صحنه برویم و او را ببینیم اما ویل مایل نبود. یک بار تشویقش کردم اما از قیافه مصممی که به خودش گرفته بود میدانستم تغییر عقیده نخواهد داد و اصرار بیفایده است. نمی توانستم سرزنشش کنم.